دلیل عقلى شیعه در باب امامت
خواجه در اینجا بیش از این یک جمله بیان نمىکند. ولى توضیحى که علماى شیعه در اینجا مىدهند بر همان اساسى است که قبلًا عرض کردم. اولًا یک بحث تاریخى مىکنند. مىگویند فعلًا بحث در امامت حضرت امیر است. اگر این ثابت شد، براى بقیه ائمه بیشتر به نصّ امام قبلى تمسک مىشود. مىگویند مىدانیم که دین اسلام دین خاتم است و بناست که بعد از آن، دیگر شریعتى نیاید و دینى است کلى و جامع همه شؤون زندگى بشر، و وضع این دین هم از چنین مطلبى حکایت مىکند زیرا در همه مسائل دخالت دارد. بعد مىگویند آیا تاریخ زندگى پیغمبر اکرم نشان مىدهد که ایشان شخصاً این مقدار فرصت پیدا کرده باشند که تمام اسلام را به مردم تعلیم داده باشند؟ ما وقتى که تاریخ را مطالعه مىکنیم مىبینیم در آن 23 سال چنین فرصتى براى پیغمبر اکرم به دست نیامد. البته پیغمبر از هیچ فرصتى کوتاهى نکرد و خیلى چیزها را تعلیم داد ولى با توجه به تاریخچه مکه و مدینه پیغمبر و گرفتاریها و مشاغل زیادى که ایشان داشت، مسلّم این مدت وافى نبود که همه احکام اسلام را براى همه مردم بیان کند، و امکان ندارد که چنین دینى ناقص بیان شده باشد. بنابراین حتماً باید کسى یا کسانى در میان اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله وجود داشته باشند که اسلام را به تمام و کمال از پیغمبر فرا گرفته و شاگردان مجهز پیغمبر باشند که بعد از رفتن او از نظر توضیح و بیان اسلام نظیر وى باشند با این تفاوت که پیغمبر صلى الله علیه و آله از راه وحى الهى مىگفت و اینها از راه یاد گرفتن از پیغمبر مىگویند. بعد مىگویند شما چون چنین کسى را سراغ ندارید و به او رجوع نکردید، خواه ناخواه از اول، دین اسلام را ناقص تلقى کردید و در نتیجه مسأله قیاس را پیش آوردید. و درست هم هست؛ مسأله قیاس از آنجا در میان اهل تسنن مطرح شد که گفتند در مسائلى که باید حکمى داشته باشیم ولى از پیغمبر صلى الله علیه و آله نرسیده چه کنیم؟ گفتند چارهاى نداریم جز اینکه با مقایسه یک موضوع به موضوع دیگر و با مشابهات ظنّى و گمانى حکم چنین مسائلى را استنباط کنیم. این سخن از علماى شیعه هم نیست، از حضرت امیر علیه السلام شروع شده و در نهجالبلاغه هست و در کلمات سایر ائمه علیهمالسلام نیز زیاد است که این چه گمان باطلى است؟! على علیه السلام مىفرماید: امْ انْزَلَ اللَّهُ دیناً ناقِصاً «نهجالبلاغه، خطبه 18» ؟ آیا خدا دین ناقص فرود آورد که نیاز داشته باشد به این رأیهاى مِن عندى؟ سایر ائمه علیهمالسلام هم پافشارى زیادى بر این مسأله کردهاند که صحبتِ نقصانگى دین نیست که مسائل دینى در بعضى موارد ناقص باشد و چون ناقص است، با رأى و گمان خودمان حکمى به دست آوریم. در اصول کافى بابى است به نام «باب الرد الى الکتاب و السنة و انه لیس شىء من الحلال و الحرام الّا و قد جاء فیه کتاب او سنة» که هیچ مسألهاى نیست که لااقل صورت کلى آن در کتاب و سنت وجود نداشته باشد. کلىِ مسائل آمده است، مصداق را باید کشف کرد. اجتهاد از نظر شیعه همین است یعنى کلیات اسلام کافى است، مجتهد باید کلیات را بر جزئیات تطبیق کند. ولى قیاس این است که حتى کلیات هم کافى نیست، باید با مشابهت ها و گمانها حدس زد و به طور تخمینى حکم را استنباط کرد.
بنابراین علماى شیعه مىگویند که ما و شما هر دو اعتراف داریم که پیغمبر اکرم در آن 23 سال نتوانست تمام احکام اسلام را ولو به صورت کلى براى مردم بیان کند. شما مىگویید رسول اکرم همینطور رها کرد و رفت. ما مىگوییم این طور نبوده بلکه به همان دلیل که پیغمبر صلى الله علیه و آله مبعوث شد، از جانب پیغمبر افرادى معین شدند که جنبه قدسى داشتند و پیغمبر اکرم تمام حقایق اسلام را براى اولین آنها یعنى على علیه السلام بیان کرد و آنان آماده بودند که به تمام سؤالات جواب بدهند. على علیه السلام همیشه مىگفت هرچه از اسلام مىخواهید بپرسید تا من به شما بگویم.
امام یعنى کارشناس امر دین
حال ما این مطلب را به زبان امروز بیان مىکنیم. علماى شیعه مىگویند اینکه شما منکر امام با این مشخصات هستید، در واقع اسلام را تحقیر مىکنید. یک دستگاه فنى که به جایى فرستاده مىشود، متخصصش هم باید همراهش باشد. اگر کشورى مثل آمریکا یا شوروى یک ابزار فنى مانند فانتوم یا میگ را به کشورى که مردمش با آن ابزار آشنا نیستند صادر مىکند، براى اینکه مردم را با آن آشنا کند متخصص هم همراهش مىفرستد. البته در مورد امور ساده مثل پارچه نیازى به همراهى متخصص نیست. شما اسلام را که از جانب خدا به مردم رسیده، چگونه چیزى تلقى مىکنید؟ آیا آن را به سادگى پارچه تلقى مىکنید که وقتى از کشورى به کشور دیگر صادر مىشود نیازى به همراهى متخصص و پارچهشناس با آن نیست؟ یا آن را به پیچیدگى یک ابزار فنى تلقى مىکنید که هنگام صدور آن، کارشناسى هم باید همراهش باشد که تا مدتى مردم را با آن آشنا کند؟
امام یعنى کارشناس امر دین، کارشناسى حقیقى که به گمان و اشتباه نیفتد و خطا برایش رخ ندهد. پیغمبراکرم اسلام را براى مردم آورده است. باید لااقل براى مدتى کارشناسان الهى در میان مردم باشند که اسلام را به خوبى به مردم بشناسانند. چنین شخصى را پیغمبر اکرم براى مردم تعیین کرده است. علماى شیعه این مطلب را با تعبیر «لطفٌ» بیان کردهاند یعنى لطف الهى، و مقصود این است که این مسأله براى هدایت بشر مفید است؛ چون راه بشر به سوى او بسته است لطف الهى ایجاب مىکند که از آن سو عنایتى بشود؛ همان طور که در مورد نبوت مىگویند لطفٌ. پس این یک اصل از اصول شیعه که تقریباً مىتوان گفت دلیل عقلى شیعه در باب امامت است.
مسأله عصمت در اینجا مسأله عصمت پیش مىآید. وقتى که شیعه امام « بیشتر به جنبه دینى او نظر دارند. قبلًا گفتم اینکه در عصر ما مسأله امامت را فوراً مساوى با مسأله حکومت کهجنبه دنیایى قضیه است مىگیرند، صحیح نیست. در مسأله امامت بیشتر جنبه دینى آن مطرح است. اصلًا بین مسأله امامت و مسأله حکومت به یک اعتبار نوعى عموم و خصوص من وجه است. امامت یک مسأله است و حکومت که از شؤون امامت است مسأله دیگرى است. در زمان غیبت، ما درباره حکومت صحبت مىکنیم ولى درباره امامت صحبت نمىکنیم. نباید امامت را مساوى با حکومت دانست. امامت به تعبیر علما ریاست در دین و دنیاست؛ چون ریاست در دین است قهراً ریاست در دنیا هم هست؛ مثل خود پیغمبر که چون رئیس دینى بود، به تبع رئیس دنیایى هم بود. اگر در زمانى فرضاً امام وجود نداشته باشد یا امام غیبت داشته باشد و ریاست دینى به آن معنا در کار نباشد، آنوقت مسأله ریاست دنیایى پیش مىآید که تکلیف آن چیست.» را در چنین مقامى تلقى مىکند که حافظ و نگهبان شریعت و مرجع مردم براى شناساندن اسلام است، همان طور که براى پیغمبر صلى الله علیه و آله عصمت قائل است، براى او هم عصمت قائل است. در مورد عصمت پیغمبر هیچ کس شبهه نمىکند و امر بسیار واضحى است. اگر براى ما قطعى شود که سخنى را پیغمبر اکرم فرموده، در صحت آن شک نمىکنیم و مىگوییم پس درست است. هیچ وقت نمىگوییم پیغمبر در اینجا اشتباه کرده است. کسى که خدا او را براى هدایت مردم فرستاده در حالى که مردم به هدایت الهى نیاز داشتهاند، نمىتواند انسانى جایزالخطا یا جایزالمعصیة باشد. دوگونه خطاست: یکى اینکه عالماً عامداً معصیت کند مثلًا خدا به پیغمبر دستور بدهد که چنین بگو، بعد پیغمبر ببیند مصلحت و منفعت خودش طور دیگرى اقتضا مىکند و آن سخن را به گونهاى دیگر براى مردم بگوید. واضح است که این بر ضد نبوت است. اگر امامت را به این شکل تعریف کنیم که امرى است متمّم نبوت از نظر بیان دین، یعنى به آن دلیل وجودش لازم است که وظیفه پیغمبر را در بیان احکام انجام دهد، به همان دلیل که پیغمبر باید معصوم از اشتباه و گناه باشد، امام نیز باید چنین باشد. اگر کسى بگوید لازم نیست امام معصوم باشد و چنانچه اشتباهى کرد کس دیگرى به او تذکر مىدهد، مىگوییم ما نقل کلام به آن کس دیگر مىکنیم، باز او نگهبان دیگرى مىخواهد، بالاخره شخصى باید باشد که بتواند واقعاً حافظ شرع باشد. علاوه بر این اگر امام خطاکار و گنهکار باشد، وظیفه دیگران است که او را به راه راست بیاورند و حال آنکه وظیفه دیگران این است که مطیع امر او باشند. ایندو با همدیگر جور در نمىآیند.
مسأله تنصیص
از مسأله عصمت مىرسند به تنصیص. بنابراین شکل کلامى قضیه این است که از خدا شروع مىکنند مىگویند امامت لطفى است از جانب خدا؛ چون لطف است پس باید وجود داشته باشد و چون چنین لطفى بدون عصمت ممکن نیست، پس امام باید معصوم باشد و به همین دلیل باید منصوص باشد زیرا این امر [یعنى عصمت] موضوعى نیست که تشخیصش با مردم باشد. همان طور که تشخیص پیغمبر با مردم نیست و با خداست که چه کسى را به پیغمبرى معین کند و او را با دلایل و آثار و معجزات معرفى نماید، تشخیص امام هم با مردم نیست و از جانب خدا باید تعیین شود با این تفاوت که پیغمبر چون بشر دیگرى در کار نیست، باید از راه آثار معجزات به مردم شناسانده شود ولى امام باید از راه پیغمبر شناسانده شود. از اینجا وارد تنصیص مىشوند و مىگویند پس امامت- به این معنا که گفتیم- باید به نصّ باشد از طرف پیغمبر نه به صورت تعیین مردم.
بنابراین از مسأله لطف آمدند به مسأله عصمت و از مسأله عصمت آمدند به مسأله تنصیص.
به اینجا که مىرسند، پله چهارمى را باید طى کنند: بسیار خوب، اینها همه درست ولى چه ارتباطى با على علیه السلام دارد؟ [خواجه نصیرالدین] مىگوید: «وَ هُما مُخْتَصّانِ بِعَلِىٍّ» ایندو [یعنى معصوم بودن و منصوص بودن] از مختصات على علیه السلام است. مقصود این است که در این جهت حتى یک نفر اختلاف ندارد که غیر على منصوص نیست؛ یعنى صحبت این نیست که دیگران مىگویند پیغمبر صلى الله علیه و آله کس دیگرى را تعیین کرد و ما مىگوییم على علیه السلام را، بلکه صحبت این است که آیا پیغمبر کسى را تعیین کرده است که در این صورت غیر از على کس دیگرى نیست، و یا اساساً کسى را تعیین نکرده است؟ همین قدر که بگوییم نصّ و تنصیص لازم و واجب است و پیغمبر بر انسانى تنصیص کرده، آن شخص غیر از على علیه السلام کس دیگرى نمىتواند باشد چون دیگران چنین ادعایى ندارند و بلکه انکار دارند. حتى خلفا مدعى تنصیص نیستند چه رسد به دیگران. اتباعشان هم مدعى تنصیص بر آنها نیستند. بنابراین دیگر بحثى نیست. در مورد عصمت هم همین طور است؛ نه خلفا مدعى عصمت خودشان بودند بلکه صریحاً به اشتباهاتشان اعتراف مىکردند و نه اهل تسنن قائل به عصمت آنها هستند چون همان طور که گفتیم مسأله امامت از نظر آنها یعنى حکومت. در مسأله حکومت، دیگر مطرح نیست که حاکم اشتباه یا گناه نکند. مىگویند خیر، اشتباه هم زیاد مىکردند، گناه هم مرتکب مىشدند ولى در حد یک انسان عادل، در حد انسانى که لیاقت پیش نمازى دارد. بیش از این دیگر برایشان [مقامى] قائل نیستند.
لهذا این جمله را اهل تسنن هم روایت کردهاند و قوشچى نیز قبول دارد که ابوبکر مىگفت: «انَّ لى شَیْطاناً یَعْتَرینى» شیطانى هست که گاهى بر من مسلط مىشود و مرا به غلط مىاندازد. اگر دیدید من کج رفتم، بیایید مرا مستقیم و هدایت کنید. خودش اعتراف مىکرد. عمر در مواردى «بعضى که استقصا کردهاند، مدعى هفتاد مورد هستند. در اینکه زیاد است و مورد اتفاق شیعه و سنى، بحثىنیست» گفت: «لَوْ لا عَلِىٌّ لَهَلَکَ عُمَرُ» اگر على نبود، عمر بیچاره شده بود، هلاک شده بود. اتفاق مىافتاد که او حکمى مىکرد، بعد امیرالمؤمنین او را بر اشتباهش آگاه مىنمود و او قبول مىکرد. بنابراین خلفا نه خودشان مدعى عصمت هستند و نه دیگران درباره آنها مدعى عصمتاند.
اگر مسأله امامت در این سطح خیلى بالا قرار گرفت، در سطح لطف و عصمت و تنصیص، دیگر غیر از على علیه السلام اصلًا کسى ادعا ندارد که در این سطح باشد.
تا اینجا مسأله شکل کلامى دارد یعنى همان طور که گفتیم از بالا شروع مىشود، از این که به همان دلیلى که نبوت، لازم و لطف است، امامت هم باید باشد، تا آخرش که عرض کردم. گو اینکه تا همین جا مطلب خاتمه مىپذیرد، ولى بیشتر از این وارد مىشویم تا ببینیم آیا در خارج و در عمل هم چنین بوده و پیغمبر صلى الله علیه و آله بر على علیه السلام تنصیص کرده است یا نه؟ که از اینجا وارد نصوص مىشویم.
در اینجا باید مطلبى را عرض کنم و آن اینکه به قول برخى ما اساساً چرا وارد روشهاى کلامى شویم و از آن بالا شروع کنیم؟ ما از پایین شروع مىکنیم یعنى از راه آنچه هست و وجود دارد. متکلمین از آن بالا مىآیند تا مىرسند به اینجا، ولى اگر ما براساس این مشرب صحبت کنیم، کارمان از اینجا شروع مىشود که ما چکار داریم به این حرفها که آیا امامت لطف از جانب خدا هست یا نه که چون لطف است امام باید معصوم باشد و در نتیجه باید تنصیص در کار باشد؟ این بایدها، تکلیف براى خدا معین کردن است. ما نمىخواهیم براى خدا تکلیف معین کنیم بلکه مىرویم دنبال آن چیزى که وجود دارد. اگر پیغمبر تنصیص کرده، همان براى ما کافى است بدون اینکه لطف بودن آن، عصمت و تنصیص عقلًا بر ما ثابت شود. مىرویم سراغ اینکه ببینیم اصلًا پیغمبر کسى را تعیین کرده یا نه؟ حال ببینیم استدلالهایى که شیعیان در این زمینه مىآورند چیست؟
این استدلالها را ناچار باید به طور سربسته ذکر کنیم چون در این استدلالها اهل تسنن غالباً یا قبول ندارند که چنین نصوصى باشد (البته انکار مطلق هم نمىکنند ولى مىگویند خبر واحد است نه متواتر) و یا معنى و مفهوم آنها را توجیه مىکنند و مىگویند معنىاش غیر از آنى است که شما مىگویید.
بررسى نصوصى از رسول اکرم که ناظر بر امامت على علیه السلام است
یکى این است که پیغمبر اکرم خطاب به اصحابش فرمود: سَلِّموا عَلى عَلِىٍّ بِامْرَةِ الْمُؤْمِنینَ «بحار، ج 28/ ص 92، روایت 3»
به على سلام بدهید به عنوان امارت مؤمنان و امیرالمؤمنینى. این جمله مربوط به قضیه غدیر است. البته آن جمله حدیث غدیر را علیحده ذکر مىکنند. اهل تسنن این جمله را به صورت متواتر قبول ندارند.
کارى که علماى شیعه بعدها کردهاند همین بوده که ثابت کنند این گونه احادیث متواترند. در تجرید بیش از این ذکر نشده و این حدیث، ارسال مسلّم گرفته شده است. شارح (ملا على قوشچى) هم مىگوید خیر، ما قبول نداریم که متواتر باشد، یک خبر واحد است، بعضى نقل کردهاند همه نقل نکردهاند.
کتابهایى نظیر عبقات و الغدیر کوشششان در این است که ثابت کنند این احادیث متواترند. در این دو کتاب، مخصوصاً الغدیر، ناقلان حدیث غدیر طبقه به طبقه از قرن اول تا قرن چهاردهم ذکر شدهاند. ابتدا شصت و چند نفر از طبقه صحابه پیغمبر را نام مىبرد (البته از کتب اهل تسنن). بعد، از طبقه تابعین ذکر مىکند که از صحابه نقل کردهاند. اینها تقریباً مربوط به قرن اول مىشوند. در قرون بعد نیز طبقه به طبقه نقل کرده است. مخصوصاً کارى که در الغدیر صورت گرفته این است که از جنبه ادبى قضیه استفاده کرده و این، کار خیلى خوبى است. عبقات و کتابهاى دیگر در این زمینه، بیشتر به نقل حدیثى تمسک کردهاند که در هر قرنى چه کسانى نقل کردهاند ولى الغدیر از جنبه ادبى هم استفاده کرده است چون در هر عصرى هر مطلبى که در میان مردم وجود داشته باشد شعرا آن را منعکس مىکنند. شعرا منعکس کننده آن چیزى هستند که در زمان خودشان هست. مىگوید اگر مسأله غدیر مسألهاى بود که به قول آنها مثلًا در قرن چهارم به وجود آمده بود، دیگر در قرون اول و دوم و سوم شعرا اینهمه شعر دربارهاش نگفته بودند. در هر قرنى ما مىبینیم مسأله غدیر جزء ادبیات آن قرن است. بنابراین چگونه مىتوانیم این حدیث را انکار کنیم؟! و این، از نظر تاریخى روش خوبى است. ما خیلى از اوقات براى اثبات وجود موضوعى در تاریخ، مىرویم سراغ ادبا. مىبینیم در هر قرنى همه ادبا این موضوع را منعکس کردهاند. معلوم مىشود که این، در زمان آنها فکر موجودى بوده است. عبقات نیز گاهى براى یک حدیث یک کتاب نوشته است که در آن، راویان آن حدیث را ذکر کرده و اینکه آیا این راوى درست است یا نادرست، فلان کس گفته درست است و ... یک شاخه درخت پرشجرى درست کرده که اصلًا انسان حیرت مىکند از اینهمه تتبّعى که این مرد داشته است.
یکى دیگر جملهاى است که باز از پیغمبر نقل کردهاند که خطاب به على علیه السلام فرمود: انْتَ الْخَلیفَةُ بَعْدى «بحار، ج 39/ ص 352، روایت 26، با این عبارت: ا نْتَ الْخَلیفَةُ فى امَّتى.». غیر از این دو جمله، جملات دیگرى نیز هست. متأسفانه دو هفته پیش که از اینجا مىرفتم، یادداشتهایم راجع به امامت را گم کردم. در آنجا این احادیث را یادداشت کرده بودم.
اجمالًا کتابهایش را مىدانم ولى خصوصیاتش یادم نیست.
سیره ابن هشام کتابى است که در قرن دوم نوشته شده. خود ابن هشام ظاهراً در قرن سوم است ولى اصل سیره از ابن اسحق است که در اوایل قرن دوم مىزیسته و ابن هشام کتاب او را تلخیص و تهذیب کرده است. از کتبى است که مورد اعتماد اهل تسنن است. در آنجا دو قضیه را نقل مىکند که این کتاب (تجرید) نقل نکرده ولى چون مضمون همین مضمون است من نقل مىکنم.
مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى، ج4، ص: 740