هر چیز در مرتبه وحد خود کامل و تمام است و به قیاست بالاتر و برتر از خود ناتمام مى نماید و آن را ناقص مى گویند... ولى کتاب هر موجودى را که مى خوانید تنها با همان موجود سرگرم باشید و در پیرامون او دقت کنید ببینید جز کمال و حقیقت و واقعیت و زیبایى و خوبى در عالم خودش چیز دیگرى دارد؟ از مور گرفته تا کرگدن . از پشه گرفته تا پیل ، از ذره گرفته تا خورشید، از قطره گرفته تا دریا، از جوانه گیاه گرفته تا چنار کهنسال ، از هر چه تا هر چه ، از کران تا کران ، به هر سوى و به هر چیز بنگریم جز این است که در حد خود وجودى است و وى را کمالاتى است و به بهترین نقشه و الگو و زیبایى است ؟ پس از سیر فکرى و تاءمل و اندیشه به سزاى خودتان تصدیق خواهید فرمود که هر موجودى در حد خود کامل است ، آن دانه گندم در گندم بودن هیچ نقص و عیبى در او نیست ، دانه گندم یعنى این ، هسته هلو یعنى این ، آیا نه چنین است ؟ ما تاک را با چنار مى سنجیم و مى گوییم چوب چنار چنین و چنان است ، ولى تاک آنچنان نیست ، مثلا از چوب چنار مى توان تیر و ستون خانه و در و پنجره ساخت ؛ اما رز را نتوان . ولى اندیشه بفرمایید ببینید که مى شود درخت رز جز این باشد؟ درخت رز یعنى این که هست و مسلما در عالم خود و حد خود کامل است و هیچ گونه عیبى و نقصى در او متصور نیست .
(در اجزاى پیکر انسان اندیشه بنمایید مى بینید که ) اجزاى پیکر انسان هر یک به بهترین و زیباترین صورت وضع شده است که بهتر از آن و قشنگ تر از آن امکان ندارد؛ و اگر در فوائد و مصالح و محاسن هر یک از آنها تاءمل شود مى بینیم که با یک طرز مهندسى و اندازه و حدود ترتیب و نظم و تشکیل و ترکیب حیرت آور است که در همه دست قدرت و علم و تدبیر حکومت مى کند و هر خردمند از هر ملت و مذهب باشد در برابر آن تسلیم است ... در پیکر هستى یک جاندار کوچک به نام تننده که به تازى عنکبوت گویند، در تدبیر زندگى و نقشه تحصیل روزى و تور بافتن و دام ساختن و در کمین نشستن و دیگر حالات او دقت فرمایید، مى بینید هر یک در حد خود کمال است . چون تار عنکبوت با ریسمانها و طنابهاى ضخیم سنجیده شود، گمان مى رود که آن تارهاى تننده در عالم وى کامل است ... وقتى اینجانب در هستى به فکر فرو رفته بودم و پس از چندى که از آن حال باز آمدم ره آورد فکرى من این بود که : عالم یعنى علم انباشته روى هم .(درس سیزده،معرفت نفس،دفتر اول،ص 31 تا 34)
شرح دفتر دل/انتشارات نبوغ/چاپ 1389/داود صمدی آملی/ج1/ ص 214