ما دام که اسم خداى باقى است و اسم تو هم باقى است، بدین سبب اثبات وجود خداى مىکنیم و اثبات وجود خود هم مىکنیم و خدا را مىشناسى، خود را هم مىشناسى و در مقام شرکى و از مقام وحدت دورى. این معرفت و شناخت تو جز غرور و پندار نیست و این سخن، تو را جز به مثالى معلوم نشود. مثلا تا دست عزیز، عزیز را اسمى مىداند و خود را هم اسمى مىداند بدین سبب عزیز را غیر خود مىداند و خود را غیر عزیز مىشناسد. عزیز را ندانسته است و خود را نشناخته که اگر دست عزیز خود را دانسته بودى و عزیز را شناخته بودى بیقین بدانستى که عزیز موجود است و بغیر عزیز چیزى موجود نیست که اگر دست عزیز را دو وجود باشد عزیز را دو وجود لازم آید و این محال است. زیرا وجود عزیز یکى بیش نیست و امکان ندارد که دو باشد پس دست عزیز را بغیر عزیز وجود نباشد. پس بنا بر این اسم سر و اسم پاى و اسم دست و اسم روى و اسم جسم و اسم روح، اسماء مراتب عزیز باشند و عزیز اسم جامع باشد. این چنین که مراتب اسامى خود را دانستى، اسامى وجود را نیز همچنین مىدان که «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» که «إنّ اللّه خلق آدم على صورته» بدان که اگر کسى از موم صد چیز بسازد و به ضرورت صد شکل و صد اسم پیدا آید و در هر شکلى چندین اسامى دیگر باشد (شکل شیر ساختیم در شکل شیر چندین اسم است مانند سر و گوش) اما عاقل داند که بغیر موم چیز دیگر موجود نیست و این جمله اسامى که پیدا آمده، اسامى موم است، که موم بود که به جهات مختلف و به اضافات و اعتبارات آمده است.
به هر رنگى که خواهى جامه مىپوش |
که من آن قد رعنا مىشناسم |
|
بدان که خلق یک صفت است از صفات این وجود و حیات یک صفت است از صفات این وجود و علم یک صفت است از صفات این وجود و ارادت و قدرت، و جمله صفات را این چنین مىدان. و سماء یک صورت است از صور این وجود و ارض یک صورت است از صور این وجود و جماد یک صورت است از صور این وجود و نبات و حیوان، و جمله صور را این چنین مىدان و اللّه اسم مجموع است و جامع جمله صور و صفات این وجود است.
این است معنى لا اله الا اللّه و این سخن، تو را جز به مثالى معلوم نشود. مثلا در من که عزیزم، حیات یک صفت است از صفات من و سمع یک صفت است از صفات من و بصر یک صفت است از صفات من و طب و حکمت و جمله صفات را این چنین مىدان، و سر یک صورت است از صور من و پاى یک صورت است از صور من و روى و پشت و جمله صور را همچنین مىدان، و عزیز اسم مجموع است و جامع جمله صور و صفات من است. پس عزیز نیست الّا جمله. این است معنى «إنّ اللّه تعالى خلق آدم على صورته» و این است معنى «من عرف نفسه فقد عرف ربّه».
حدیث عاشقان این بد سنایى |
سخن کوتاه شد اللّه أکبر |
|
یافت آن که یافت و نیافت آن که نیافت بدان که اگر این وجود به چراغ نسبت کنند این چراغ را مشکات از خود است و زجاجه از خود است و روغن از خود و نار از خود و اگر این وجود را به درخت نسبت کنند این درخت را زمین از خود است و آب از خود و آفتاب از خود و تخم از خود و میوه از خود است و مغز و باغبان و روغن از خود و خورنده از خود است و اگر این وجود را به انسان تشبیه کنند این انسان را قالب از خود است و روح از خود و عقل از خود و علم از خود و جبرئیل از خود و کتاب از خود و کلام از خود و رسول از خود و نبى از خود و امت از خود و اقرار از خود و انکار از خود است و عاشق و معشوق از خود و دوزخ از خود و بهشت از خود است و آن عزیز[1] از سرّ همین نظر گفته:
جهان را بلندىّ و پستى تویى |
ندانم چهاى هر چه هستى تویى[2] |
|
ممد الهمم در شرح فصوص الحکم/علامه حسن زاده آملی/انتشارات وزارت ارشاد/1378/ص 38